پوریاپوریا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

پوریا و پارسا

مریضی فندق مامان

امروز 28ام بهمنه مامانی دیگه چیزی به عیدنمونده ولی افسوس مامانی ماهم به جای تدارکات عید وخرید لباس ووسایل و......همش تودکتروداروخونه وتزریقاتی تشریف داریم الان دقیقا هفده روزه یعنی از12ام بهمن که داداشی مریض شده تا 21ام که درگیرداداشی بودیم از اون روز به بعدهم شما یه سرماخوردگی گرفتی که نگو درضمن حساسیت چشمی هم نمیدونم ازکجاسروکله اش پیداشده دیگه امونمونو بریده همش آبریزش داره متاسفانه همش داری با چشمت ورمیری  تازه سرماخوردگی وهمراه حساسیت چشمی به مامانی هم سرایت دادی چیکارکنیم دیگه دلمون نمیادکه شماروازبغل زمین بذاریم اینقدرشماروبغل کردم وچشمتوبوسیدم که علاوه برسرماخوردگی وحساسیت تازه پادردهم گرفتم. مادرم دیگه دلم نازکه...
28 بهمن 1392

برای مادرم

مادرم گاهی دلم میخواهدبرایت بنویسم از دلتنگی هایم ازتنهایی هایم از کمبودی که با نبود توحس میکنم ازحسرتی که با دیدن مادر هم سن وسالهایم میخورم وهمیشه به خداگلایه دارم که چرا من ......اماغافل ازاین که حتی اگرهزاران ورق کاغذ هم برایت بنویسم تنها کلمه ای که درآخرنوشته هایم ازقلم نخواهدافتاد این است  : افسوس وصدافسوس..     دلتنگی هایم هیچ درمانی ندارد بغض های شبانگاهی   گریه های یواشکی  خنده های الکی حتی درآغوش کشیدن جایی که تودرآن خفته ای بد تنها مانده ام سهم من ازاین تنهایی همان عهدیست که بسته ام باتو دلم برایت تنگ است مادرده سال گذشت که تورفتی ومن فقط میتوانم گل بیاو...
23 بهمن 1392

مادرانه

برای زاده شدن نوزاد بایدبطن مادرراترک کند برای بالیدن وبزرگ شدن بایدازشیرگرفته شود وبه مدرسه رفتن وآموختن درباره جهان تنهاوقتی امکان می یابدکه ازمادرجداشود وقتی به این مراحل میاندیشیم هرگز نمیتوانیم درذهن تصورکنیم گرچه غریب به نظرمیرسد اما واقعیت این است......... گاهی  وقتاآدم میخوادحرف دلشوبنویسه چون واقعا کسی نیس به حرفاش گوش کنه جز خدا گاهی کاغذبهترین دوست آدمه مثل یه رفیق چندین وچندساله که به درددلت گوش بده  این متن رو واسه پوریای عزیزترازجانم مینویسم پوریای مامان یه وقتایی مامانی دلش بدجوری میگیره میخوام بگم توعشق اول مامانی هستی توروباتمام انرژی مثبتی که داشتم به وجودآوردم تومونس تنهایی های من بودی عزیزم ...
20 بهمن 1392

امان ازدست ویروس

امروز تقریبا سومین روزه که پوریا جونم داره با تب دست وپنجه میزنه دوروزپیش که ازخواب بیدارشد واسه مدرسه همش میگفت مامانی سرم گیج میره منم فکرکردم چون گرسنه اس واسه همین   ولی غافل ازاینکه این ویروس لعنتی بازم داره تشریف میاره وای که از هرچی دکتروامپول ووودیگه متنفرشدم تااینکه پریشب بچم داشت توتب میسوخت نزدیک صبح رفتیم بیمارستان که متاسفانه ازدست دکترخوابالوکاری برنیومد با وجود سرم وامپول بازم تب داشت تا اینکه مجبورشدم خودم فرداش ببرم یه دکتردیگه الانم باوجودچندتاامپول هنوزکاملا تبش قطع نشده الهی بمیرم بچه ام چه زجری میکشه خدابگم بعضی ازاین دکترای بیسواد چیکارکنه .امروزهم باوجود دگزا وامپی سیلین وتب بر وووووغیره تازه ...
16 بهمن 1392

هفت ماهگیت مبارک

هفت ماه است تکه ای ازقلبم بیرون ازوجودم می تپد فرزندم هفت ماه است  با لبخندت بیدارمیشوم هفت ماه است باصدای نفس هایت به خواب میروم هفت ماه است حتی بااینکه کنارم باآرامش میخوابی به خوابم میایی هفت ماه است وجودم وابسته به وجودت شده هفت ماه است ............ خدایا ممنون که منولایق مادری فرشته های زمینی کردی    واما از شیرین کاری های فندق مامان پسرگلم یه چندروزه افتاده به حرف زدن یه صداهایی ازخودش درمیاره دددددد.نانانانانانا...مممممممم دردردردردرد داداشی هم کلی تشویق وهورااااا  پسرگل مامانی میخوادزودتربه حرف زدن بیفته   عسل مامانی میتونه زرده تخم مرغ وسرلاک وعصاره ماهیچه گوشت و ...
11 بهمن 1392

ای وروجکککککککک

  ازپیشرفت های پارسای خوشگلم  اینکه شما یه کم تنبل تشریف داری میتونی کاملا غلت بزنی اونم وقتی مامانی یه نموره کمک برسونه سینه خیز هم که بذاریمت اصلا تلاش نمی کنی بری جلوفقط دوست داری تواین حالت داداشی باهات بازی کنه وشما هم دلت غنج میره واسه شکلک دراوردن داداشی .تادمرمیشی یلافاصله یکی از انگشت های نازتومیبری تودهنت ویه ملچ ملوچی راه میاندازی که نگوولی ازحالت دمرنمی تونی مستقلا برگردی روکمرت تاخسته بشی غرمیزنی به نشونه اعتراض داداشی که قربونش برم  به قول خودش مسول نجات دادن شماست خوابت هم که بیاد باچشمای بسته گریه میکنی وتلاش داداشی هم واسه آروم کردنت بی نتیجه میمونه تااین که یه کم شیربخوری وتوبغل ...
7 بهمن 1392
1